اون روى سكه من
14
اين يك مبارزه بين من وحس دوست دختر داشتن كه در من هست و اميدوارم با اراده اي راسخ به موفقيت و پيروزي ميرسم و در تلاشم كه از اين مخمصه كه دست من نيست خودمو بيرون بكشم....... ...............و واقعا سعيمم اينه كه به اين درد پايان بدم ....... و طوري بايد عمل كنم كه دوست داشتن درمن از بين نرود كه نفرت و بيتفاوتي جاي آن را بگيرد كمك كمك كمك
13
من واقعا نميدونم چه اين چه بلاييه كه داره سرم مياد........ اي كاش ميشد ميرفتم يه جايي اين حس لعنتي در من نبود واقعا اين حس كلافم كرده آخه كي ديده يه مرد متأهل تو وجودش جايي كه هيشكي نميتونه اونو ببينه يعني توي ذهن و قلبش احساس دوست دختر داشتن داشته باشه كي ديده...... اي حس دوست دختر داشتن تو يه حس بدي من از تو فراريم اينو درك كن لطفا .....،،،، ازت خواهش ميكنم از من برو .... من باتو نميتونم زندگي كنم لطفا برو برو اونجايي كه تو رو ميخوان من تو رو نميخوام از كنار من ردشو ...... توم مث من به من هيچ حسي نداشته باش...... دستمو ول كن تو رآه خودمو برو منم راه خودمو ميرم بزار به زندگيم برسم بزار يه قلب آروم و ذهني پاك داشته باشم ..... ميخواي داد بزنم هوار بكشم از دستت تا نصفه شبي همه كوچه بيدار بشن تا همه ببينن از دست تو چه به روزگارم اومده همه بهم بگن كه خل شدم اينكه الان دارم راجع به تو توي اين وبلاگم دارم مينويسم نشون ميده دارم رو به ديوانگي ميرم ..... لطفا از من برو بزار منم يه آدم عادي باشم مث همه .......كاش ميشد ميديدمت و با وجوديكه عصبانيت در من نيست با عصبانيت كامل تو روت نگاه ميكردم و بهت ميگفتم از من گمشو من از تو بزرگتراشو گم كردم راهي كه تو ميري رَآه من نيست تو خود بدي هستي تو خود شري آره برو نمينتونم با تو هيچي ببينم لعنتي .........،.
12_2
خواستم پامو ببارم اينطرفتر تا ديگه حسابي مطمئن بشم كه به پاهاي اون خانم برخورد نميكنه اما با يه واكنش عجيب از طرف پام پيش امد پام رو خواستم بيارمش اينورتر شروع كرد به لرزش و با خودم گفتم الان هستش كه آبروم بره پس بزار جاي خودش بمونه پام وحشي شده بود ..... داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه تو چه مخمصه اي گير افتادم و اميدوار بودم از اين نامنظمى كنترل بدنم دربيام و اعضاي بدنم بطور عادي كار كنن كه خانم كناريم نفس عميقي كشيد و خودشو رو صندلي جمع و جور كرد احساس كردم اونم تقريبا اينجور حالتي بهش دست داده بود متوجه هم بودم كه داره اينور اونور نگاه ميكنه كه نكنه همه دارن او رو نگاه ميكنن ... اي كاش ميشه ازش پرسيد توم اينجوري شدي كه من شدم ...... تلفنم زنگ خورد براي اينكه جواب بدم از درمانگاه بيرون زدم و بر نگشتم كه صورت اون خانمو ببينم مطمئن شم كه واقعا اونم همچين حسي داشته ،........................ قصد دارم اين حس دوست دختر داشتن رو كه در من هست رو وادار كنم به نوشتن و از اين ببعد حرفهايي كه اين حس ميتونه بزنه رو بنويسم شايد بتونم راه حل رو از زبان خودش بشنوم
12_1
امروز كه از قبل برنامه ريزي كرده بودم سر كارم نرفتم اونم بخاطر اينكه بفهمم اين حس دوست دختر داشتن كه در من هست از چي ناشي شده .....ساعت نه و نيم صبح تا ساعت دوازده رفتم يه درمانگاه تامين اجتماعي كه اونور شهر بودشنبه بودو خيلي شلوغ روي همه صندليها نشسته بودن خيليم آدم ايستاده اول بايد دفترچه رو تحويل پذيرش ميدادن و مينشستن رو صندلي تا از بلندگو اسمشونو صدا بزنه اونوقت برن تو صف انتظار مطب دكتر براي معاينه .... آدماي تو سالن اصلي چه نشسته چه ايستاده تا يكي از در وارد ميشد بهش زل ميزدن و يا اينكه تا كوچيكترين حركتي يا صدايي از كسي بلند ميشد همه يهو نگاهش ميكردن .....دست راست سالن انتظار اصلي يه راهرو با عرض دو متر بود كه به انتهاي درمانگاه كه مطب چند تا دكتر ديگه اونجا بود وصل ميشد رفتم اونجا هرطرف ديوار يه رديف شيش تأيي صندلي گذاشتن و روي هر صندليم يكي نشسته بود نيم ساعتي ايستاده بودم و داشتم به اينكه يه دختري دوستم باشه و بهم بگه دوست دارم و عاشقتم براي من نآن و آب نميشه پس چرا اين حس در من هست كه بلندگو اسمي رو خواند و دو تا زن از روي صندليها بلند شدند و رفتند پذيرش به صندلي نزديك بودم و نشستم رو آخرين صندلي و صندلي كناريم هنوز خالي بود بازم رفتم تو اين فكر كه اين حس دوست دختر داشتن چه كرده كه الان اومدم جايي كه نبايد اينجا ميبودم از كارم و از كنار خانواده ام زدم براي اينكه بفهمم اين از چيه بازم رجوع كردم به گذشته و مرور خاطرات تو اين افكار بودم كه زني همسن خودم يه جوري وانمود كرد كه ميخواد بشينه چه اونوري كه خانمى بود و چه من هردومون خودمونو جمع و جور كرديم كه بشينه و نشت صندلي كنار من ...... به ديوار روبروم خيره شده بودم و كوچكترين صدا و حركتي از هر جاي درمانگاه رو احساس ميكردم با خودم گفتم اين همه آدم مقصر نبودن كه به كوچيكترين حركتي زل ميزدن چون در زمان حال قرار ميگيرن يا يه نوع خلسه .....ذهنم رفت رو زن بغل دستيم كه اون ميخواد بشينه من چرا خودمو جمع جور كردم صورتش وقتي كه ميخواست بشينه رو صندلي آمد تو ذهنم وتا تو ذهنم صورت ارومشو تصور كردم قلبم يهو شروع كرد به تند تند تپش زدن انگار يه لحظه تو بدنم قرار گرفتم و ميديدم خونم مث مار از اين سر بدنم به اون سر بدنم ميره ... واقعا توي بدنم بودم .. عضلاتم شروع كردن به لرزيدن انگار اختيارشون در دست من نبود خواستم خودمو رو صندلي ثابت كنم تا يكي نگه اين چش شده اما نميتونستم بدنم رو كنترل كنم با خودم گفتم حتما اين لرزشها خيلي خفيفن و هيشكي اونو نميبينه اين فقط خودمم كه اونارو حس ميكنم .. بيخيال شدم كه بدنمو كنترل كنم گفتم بزار آزاد بشه ببينم چي پيش مياد .. اين حالت خيلي لذت بخش بود داشتم يه خلسه همراه با هشياري رو تجربه ميكردم قلبم هنوز داشت تند تند ميزد گرماي ملايمي وارد پاي چپم شد و پام مثل تكه اي آهن كه آهنربا رو بهش نزديك ميكني داشت از رو صندلي كنده شد و بطرف خانم بغل دستيم شروع كرد به حركت كردن انكار يه تكه جداشده از چيزي بود كه دوباره به جاي اصليش برميگشت ... با وجودي كه چشمام باز بود اما واقعاهيچي نميديدم و همچيم ميديدم حالت خيلي عجيبي بود نميدانم چطور اما توي اين گيرودار براي يه لحظه پام رو پيدا كردم وديدم كه از اون خانم دوره .... خيالم راحت شد خواستم پامو بيارم اينطرفتر كه ديگه مطمئن بشم بقيه بالا
11
قصد دارم تو چند روز آينده برم جاهايي كه دختر زياد هست برا اينيكه بفهمم كه اين چه حسيه كه در من هست كه دوست دارم دختري دوستم باشه با وجوديم كه ازاين حس خوشم نمياد ....... مثلا برم سالن ورزشي دخترانه يا..... يا .... درمانگاههاي تامين اجتماعي چون معمولا اينجور جاهايي دختر زياد هست شايد به گفته يونگ نيروي زنانگي (آنيموس)در من خيلي زياد شده ويا شايد از زيادي نيروي مردانگي (آنا) هستش كه ت اين حس در من ايجاد شده .............. ميخوام برم اونجور جايي و شروع كنم به فكر كردن به اينكه چرا اين نياز به دوست دختر داشتن در من هست اونجا شايد با بودن در ميأن دخترها به اين موضوع پي ببرم..... واقعا اين حس داره به رفتارم ، شغلم و تمام زندگيم لطمه ميزنه
10
سعيم اينه كه واقعيت را بنويسم و اين موضوع كه هست با زنم نميشه در ميان بزارم فكرشو كه ميكنم اصلا غيرمحاله بشه بيانش كرد مشكلي به مشكلاتم اضافه ميشه وزندگي بينهايت آروم وخوشبختيم دارم وخيليم بهم عشق ميورزيم و محبت زنم و پسرم به منه كه باعث شده كه اين حس دوست دختر داشتنو تو خودم از بين ببرم من مث يه آدم سيگاري كه هرروز سيگار ميكشه ميمونم كه نميخواد سيگار بكشه ولي وسوسه كشيدنش اونو رها نميكنه .....آره من انقد خانواده ام رو دوست دارم كه حتي ميخوام ذهنمو از افكار بد خالي كنم وخانواده ام هم لياقت اين رو دارن در ضمن اين يه فكره كه بدون اينكه بخوام و انجامش بدم تو ذهنم مياد و بنظرم اين حس دوست دختر داشتن كه در من هست ريشه اش در ناخوداگاه من ايجاد شده وبايد دلايلشو پيدا كنم
9
امروز دست پسرم تو دستم بود و يه لحظه فكر اينكه كاش دوست دختر داشتم آمد تو ذهنم برا اينكه اين فكر از ذهنم بپره شروع كردم با پسرم حرف زدن خلاصه با يه بدبختي اين فكرو از بين بردم بعدش با خودم فكر كردم اگه من واقعا آدم گناهكاري بودم و خودم به دوست دختر داشتن فكر ميكردم و نه اينكه ناخودآگاه فكرش بياد تو ذهنم و مثلا پسرم ميتونست افكار منو ببينه و ميديد كه تو فكر من چي ميگذره چه جوابي ميتونستم بهش بدم روز قيامت چه فاجعه اي هست كه همه پرده ها ميافته وهمه چي عيان ميشه
8
بنظرم آدما دو دسته هستن اونايكه دليل گرا هستن كه من از اونام و و دسته دوم فلسفي گراها هستن كه اگه اتفاقي بيفته دليل گراها ميگن بخاطر فلان دليل بوده ولي فلسفي گراها ميگن يه نيروي نامريي پشت اين ماجرا بوده ....؛ اينكه حسي در من هست كه بهم ميگه دوست دختر ميخوام از سم سيانور برام بدتره ،،،،، يه سوال و اين حس از چه جايي داره سرچشمه ميگيره بايد تلاش كنم و به اون برسم اين حس تو تمام بدنم هست و با دوست داشتنم در ارتباطه و لي از يه جايي قابل نفوذه و از اون جاييكه براي دوست دختر داشتن دنبال شرايط اون دختر هم فكر ميكنم يعني به آبروي خودم واو و تمام جزييات زندگي اون و خودم پس در نتيجه ميدونم كه اين راه تخريب اين حس است پس من ميترسم از اينيكه آبرو و شخصيتم زير سوال بره و ريشه اين دوست داشتنم توي ترس هست از چي بوده ترسيدم كه باعث شده حس دوست دختر داشتن در من ايجاد بشه يادمه حدود ده دوازده سالم بود كه تنها مذكر يه جمع من بودم و هفت هشتا زن از فاميلاون بودن نميدونم داشتن راجع به چي صحبت ميكردن منم دقيق شده بودم تو حرفايي كه ميزدن شايد بعضي مواقع منم راجع به موضوعي كه بود نظر ميدادم كه زن داييم بهم گفت تو يه پسره زنانه اي كه هميشه دوست داري تو زنها باشي همه نظرشو تاييد كردن و منم با شرمندگي از جمعشون رفتم اين خاطره شايد سركوبي بوده به يك نياز من كه الان داره خودشو بروز ميده
7
اميدوران بتونم از اين مخمصه بيرون بيام تمام سعيمم همينه بلكه از اين حس دوست دختر داشتن خلاص بشم،،،،،،،،، انگار يه طرف مغزم همش به اين مساله فكر ميكنه بعضي وقتا بخودم ميگم من يه آدم هرزه ام كه دنبال هرزگيه ولي من واقعا اين نيستم و نميخوامم اينجوري باشه و از ادمايي كه اينجور خصلتيم دارن دوري ميكنم چه برسه به اينكه خودم از اين قشر آدما باشم .... بايد از خودم بيشتر بنويسم زواياي تاريك شخصيت و رفتارم را بنويسم ،،،، مثلا اينكه دختراي فاميل رو كه يكيشون اول اسمش ،،خد،،،،و،،،ال،،، كه واقعيتم داره دوست دارم ،،،،،،،،فكر كه ميكنم دوست داشتنشون كه گناه نيست اما چرا اين دوتا رو "خيلي" دوست دارم مساله اينجاست چرا ؟ نميدونم ،،،، به همه عمرم كه نگاه ميكنم دخترا رو دوست داشتم ولي فقط عاشق مهين بودم حتي دختراي ديگه بهم ميگفتن دوستم دارن كه دوتاشونم يكى سميه بود يكيم اون دختره كه باباش بنگاه املاك داشت و اسمش الان يادم نيس با اين وجود من فقط مهين رو دوست داشتم كه اومِم الان ببينمش نميدونم چه حسي بهش دارم ولي فقط دوست دارم ببينمش ونه هيچ حسي ديگه ،،،،،،،بنظرم نگاه كردن به اونيكه دوست داري گناه نيست ومن اوناي رو كه بيشتر دوست دارم اگه جاييم ببينمشون بيشتر براشون احترام قايلم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |